http://maz1392.ParsiBlog.com | ||
ساعت یازده شب است.در حال پهن کردن تشک ها برابی خواب بودیم.در کنار بخاری نفتی که هرچند بوی خوبی نداشت اما باعث جمع شدن خانواده می شد.خدا هم انگار مز را دوست داشت و باران به شدت می بارید.ناگهان در خانه به صدا در آمد.پدر گفت:پسر برو در را باز کن.
من هم طبق معمول گفتم:چشم پدر.در را باز کردم دیدم مردی هراسان و با یک چراغ شارژی و پیراهنی خیس و شالی به دور کمر پشت در است.من اورا شناختم.گفتم:سلام خالو.بیا داخل. گفت:نه برو به بابات بگو بیا دم در تا بریم سر زمین و از زمین و محصولاتش مراقبت کنیم. من گفتم:آخه خالو این وقت .... هنوز حرفم تمام نشده بود که به من گفت بدو پسر،من و بابات عادت کردیم. ناگهان بابا به دم در اومد و با دیدن خالو و شنیدن حرف های او سریع به داخل رفت و هراسان و به سرعت چکمه خود را به پا کرد و بیل را به دوش گذاشت و با موتور خالو به صحرا رفتند تا در هوای سرد زمستانی با روزی حلال خود هنوای خانه را گرم کنند. به نقل از یکی از افراد روستا.با تشکر از ایشان. حال شما بگویید که نباید به دستان خشک اما مهربان کشاورزانی که در سرما وگرما به زمین کشاورزی می روند تا با دستانی پر از روزی حلال به آغوش خانواده برگردند،بوسه زد.ما در روستای مز افراد زحمتکش و کشاورزان بسیاری را داریم.بنده حقیر از همین جا بر دستان آنها بوسه زده و به آنها خسته نباشید می گویم. حال فکر کنید پس از زحمات بسیار،محصول خوبی را برداشت نکنند..... برای سلامتی کشاورزان و رسیدن روزی حلال به آنها<صلوات> [ سه شنبه 91/10/12 ] [ 5:49 عصر ] [ حمید رضا رضایی ]
[ نظرات () ]
|
||
[ قالب وبلاگ : ایران اسکین ] [ Weblog Themes By : iran skin] |